فصل اول سنت ومدرنیته : « ايران در آستانه ي قرن 19» شناخت يا آگاهي از ايران قرن 19 از يك سو سهل است چون شناخت جامعهاي ميباشد ساده و عقب مانده و از سويي ديگر دشوار است چون درك واقعي علل به وجود آمدن اين عقب ماندگي بسيار پيچيده است و نبودن آمار و ارقام و منابع اين شناخت را دشوارتر ميكند. در خصوص ايران اوايل قرن نوزدهم ما بيشتر متكي به اطلاعات غربيان هستيم. از مجموعه اطلاعاتي كه آنان در اختيارمان ميگذارند ميتوان ويژگيهاي ايران آن عصر را به سه بخش اقتصادي، اجتماعي، سياسي تقسيم نمود؛ كه بخش اقتصادي آن متكي به كشاورزي و دامداري يا اقتصاد شباني بود. اقتصاد ايران در اين مقطع را ميتوان يك اقتصادي معيشتي يا بخور و نمير تعريف نمود. ويژگي ديگر اقتصاد ايران فقدان ارتباطات بود. وضعيت صنعت ايران از كشاورزي آن خرابتر بود. اوضاع اجتماعي ايران در اين مقطع تفاوت زيادي با وضعيت اقتصادي آن نداشت. اگر سواد را به عنوان يك شاخص در نظر بگيريم شمار باسوادان صرفاً به كمتر از 5 درصد جمعيت شهرنشين محدود ميشد. هيچ يك از دانشهاي جديد : فيزيك، شيمي، بيولوژي، علوم سياسي، اقتصاد و پزشكي در ايران قرن 19 شناخته شده نبودند. در اواسط اين قرن بود كه با تأسيس مدرسهي دارالفنون توسط اميركبير ايرانيان براي نخستين بار با علوم جديد آشنا شدند و با مرگ وي دوباره آشنايي ايرانيان با علوم جديد مجدداً متوقف يا بسيار كند شد. نه روزنامه، نه مجله، نه كتاب، هيچ وسيلهي اطلاع رساني ديگري وجود نداشت؛ حتي آگاهي نخبگان سياسي و اجتماعي ايران از جهان بيرون از ايران در حد صفر بود، تا جاييكه فتحعليشاه، رهبر سياسي جامعه گمان ميكرد كه راه رسيدن به قارهي امريكا از طريق كندن زمين و حفر چاه مي باشد. ويژگي سياسي جامعه ايران: پادشاه در رأس اليگارشي حاكم قرار داشت و فرمانروايي مطلق بود و حكمش قانون؛ نه حزبي وجود داشت نه تشكيلات سياسي، نه امنيت سياسي و همه بايد از قبلهي عالم تبعيت كنند. «در چند جمله ايران قرن 19 را اينگونه توصيف ميكنند: ايران در ابتداي قرن نوزدهم جامعهاي بود به لحاظ اقتصادي بسيار فقير، عقب مانده و كم جمعيت، به لحاظ ارتباطات پراكنده و بيارتباط و به لحاظ اجتماعي در تجارت، سياست، روابط بين الملل نظم و فرهنگ منقطع منفك و جايمانده از مابقي جهان..» ايران و پديده عقب ماندگي نويسنده اين سؤال را مطرح ميكند كه مسبب اين همه انحطاط و عقب ماندگي «چه» يا «كه» بود؟ يك دسته علت عقب ماندگي را در وجود شاهان و دربار قاجار دانسته و شاهان قاجار علت عقب ماندگي را در فقر اقتصادي و عقب ماندگي رعيت، و رعيت نيز آن را در فقدان رجال اصلاحگر ميدانستند و رجال اصلاحگر علت اين بدبختي را در فقدان يك ارتش نيرومند و يك بوروكراسي مدرن ميپنداشتند و برخي روشنفكران را عامل عدم پيشرفت ايران ميدانستند، برخي هم حمله اعراب به ايران را. تا اينكه در چند دههي اخير به تــز جديد و آخرين متهم كه استعمار باشد ميرسيـم و به طبق اين ديدگاه كه نويسنده آن را تــز استعمار-عامل-عقب ماندگي مينامد، علت عقب ماندگيها استعمار ميباشد. «مباني اين پاسخ ها آنچنان سست و بيبنياد است كه با يك تلنگر جدي از هم ميپاشند.» در پاسخ به كساني كه شاهان خائن و رجال فاسد را عامل عقب ماندگي ميدانند ميتوان پرسيد كه آن رجال و دولتمردان كه بر ايران حكومت ميكردند از كرهي ماه يا عالم غيب كه نيامده بودند؛ آنان محصول و مولود فكري و اجتماعي همين جامعه بودند و در پاسخ كساني كه حمله اعراب و اسلام را عامل عقب ماندگي ميدانند بايد گفت كه از قضاي روزگار و شهادت تاريخ يكي از پيشرفتهترين مقاطع تاريخ تمدن ايران اتفاقاً پس از ظهور اسلام به وقوع پيوست و متهم نمودن اعراب به عنوان عامل عقب ماندگي ايران منعكس كننده احساسات نژادپرستانه و تاريخي ما عليه اعراب است. و اما بيشترين ايراد را مي بايد متوجه رايجترين ديدگاه موجود يعني نظريه استعمار- عامل- عقب ماندگي دانست و اكنون بدل به اصلـيترين و جـديترين ديـدگاه در گفتمان توسعه نيافتگي و ريشه يابي علل عقب ماندگي ايران قلمداد ميشود. اين نظريه تحت عنوان تئوري وابستگي بعد از جنگ جهاني دوم از جانب برخي جامعه شناسان و اقتصاددانان راديكال ماركسيست در غرب شكل گرفت. ويژگي بنيادي اين نظريه در ضديتش با سرمايهداري يا نظام اقتصادي حاكم بر جهان بود. عقب ماندگي كشورهاي آسيا، آفريقا، امريكاي لاتين و فاصله ميان آنان و كشورهاي غربي به پاي استعمار و سرمايه داري نوشته شد. توجه اين تئوري به كشورهاي جهان سوم و ديدگاه انتقاد آميزش به كشورهاي توسعه يافته باعث شد اين ديدگاه به سرعت در ميان روشنفكران و انقلابيون جهان سوم مخصوصا در امريكاي لاتين مطرح و مورد تحسين قرار گيرد. اواخر دههي 1970 اين ديدگاه با انتقاد شديدي روبرو شد و رو به افول گذاشت؛ اما اين ديدگاه در ايران در واقع اصليترين و جديترين و عمدهترين نظريهاي است كه در تبيين و تحليل عقب ماندگي در جامعه ما مطرح است. مقبوليت اين تئوري به واسطهي خود تئوري نيست بلكه به واسطهي برداشت غرب ستيزانهي آن ميباشد. آشنايي ما با غرب از اوايل قرن نوزدهم آغاز شد؛ اين آشنايي به دو مقطع مشخص قبل و بعد از شهريور 1320 تقسيم ميشود. اگرچه غرب ذاتاً يك ماهيت داشت و به اصطلاح يك غرب بيشتر نيست اما تعريف در اين دو مقطع آنچنان متفاوت و متضاد است كه براي انسان اين توهم را بوجود ميآورد كه براي ما ايرانيان دو غرب وجود داشته است؛ يكي قبل از شهريور 1320 برداشت ايرانيان از غرب بسيار مثبت بود و غرب برايشان مدينهي فاضله به شمار ميآمد كه ميبايست سرمشق قرار گيرد و يكي بعد از شهريور 1320 همان غرب به مدينهي جاهلهاي كه سمبل همه زشتيها و پليديها است تنزيل يافت. ريشه درك و محبوبيت تئوري وابستگي و همچنين نظريهي استعمار-عامل-عقب ماندگي انقلاب از شهريور 1320به اين طرف وارد قاموس سياسي جريان روشنفكري جامعهي ايران شد. قرن نوزدهم را ميتوان عصر بوجود آمدن تماس و گسترش ارتباطات ميان ايران و جهان خارج دانست. غرب براي نسل اول متفكرين، انديشمندان و مصلحين اجتماعي ايران به منزلهي الگويي براي پيشرفت و از ميان برداشتن بيخبري اجتماعي، عقب ماندگي اقتصادي و استبداد سياسي جامعهشان شد و محصول اين تحول پيدايش افكار و آراي مشروطه خواهي و سرانجام انقلاب مشروطه بود. مشروطه نه منجر به پيدايش يك نظام سياسي دموكراتيك در ايران شد و نه ايران را وارد عصر اصلاحات و ترقي نمود؛ به علاوه معضلات جديدي را نيز با خود به ارمغان آورد. جنگ داخلي ميان مشروطه خواهان و طرفداران استبداد، اشغال كشور از ناحيهي روس ، عثماني ، انگليس، بيثباتي سياسي، قحطي، طاعون، ركود اقتصادي و هرج و مرج ظرف دو دهه بعد از انقلاب مشروطه عملاً شيرازهي كشور از هم گسسته بود. «نخبگان سياسي ايران از اصلاح طلب،و مشروطه خواه آن هم بازگشت به آرامش، ثبات، امنيت و يكپارچگي مجدد ايران بود. آنان خواهان نجات كشور از چنگال قدرتها و خرده قدرتهاي محلي و منطقهاي بودند كه به دليل ضعف قدرت مركزي در اطراف مملكت ظهور كرده موج غرب گرايي فكري كه با مشروطه به اوج خود رسيده و به تدريج با بروز ناملايمات پس از مشروطه فروكش نموده بود، در زير سايهي سنگين ديكتاتوري و خفقان رضاشاهي عملاً مدفون گرديد. سقوط رضاشاه در شهريور 1320 سرآغاز مقطع دوم نگرش به غرب در ايران ميباشد. تفاوت عصر بعد از رضاشاه با عصر مشروطه در اين بود كه در دورهي قبلي در غياب يك قدرت مركزي نيرومند، نيروهاي گريز از مركز در اطراف ايران ظهور كرده بودند اما ساختار اقتصادي و بوروكراسي متمركزي كه رضاشاه ايجاد كرده بود باعث شد تا تضعيف قدرت مركزي به هرج و مرج و بي ثباتي نيانجامد. در سايهي تفكر جديد، غرب نه تنها ديگر جايگاه والا و محترم عصر مشروطه را نداشت بلكه غرب سمبل استعمار، غارت، استثمار و مسبب اصلي عقب ماندگي ايران به شمار ميآمد» اما چه شد كه معرفت غرب گرايي قبلي جاي خود را به معرفت غرب ستيز فعلي داد؟ نخستين و مهمترين دليل رواج اين فرهنگ به عقب ماندگي مزمن علوم انساني در ايران و فقدان روش نقد نظري در اين حوزهها بازميگردد. نه در مقطعي كه غرب اسوه و سمبل بود كسي بنيانهاي نظري و فكري آن را نقد مينمود نه در مقطع بعدي كه غرب سكه يك پول شد كسي به گونهاي جدي به دنبال نقد نظري غرب برآمد؛ و دليل دوم اين بود كه اين انديشه توسط چپ وارد جامعه ما گرديد. به كمك ماشين نيرومند چپ در قالب حزب توده به صورت باورهاي محكم و نهادينه شده سياسي و اجتماعي درآمد و ديدگاه استعمار عامل عقب ماندگي از اين روند كلي مستثني نماند. (جريان غرب ستيزي كه در ابتدا در ميان اعضاء، كادرها و نيروهاي طرفدار حزب توده به راه افتاده بود به سرعت از اين حوزه فراتر رفته و به گروههاي فكري و سياسي ديگر كه لزوماً چپ نيز نبودند رسوخ نمود.) دليل سوم رونق نظريه استعمار-عامل-عقب ماندگي آن بود كه بسياري از آراي سياسي و اقتصادي چپ توسط گروهها و جريانات اسلامي كه از دههي 1330 به وجود آمدند مورد استفاده قرار گرفت؛ از جمله آراي ماركسيستي كه با اقبال زيادي از سوي جريانات اسلامي روبرو گرديد نگرش غرب ستيز و ديدگاه استعمار- عامل- عقب ماندگي بود. مخالفت نويسنده با نظريه استعمار-عامل-عقب ماندگي به واسطه آن نيست كه اين نظريه را حزب توده وضع نموده و ديگران به تقليد از آن برخاستند، مشكل اين نظريه در آن است كه اسباب و علل عقب ماندگي ايران را در مجموعه ويژگيهاي سياسي، اجتماعي، فرهنگي، جغرافيايي و اقتصادي داخل ايران نمي جويد بلكه در يك عامل خارجي تحت عنوان استعمار مي بيند. & فصل دوم سنت ومدرنیته : « علل بقاي قاجارها » كتب تاريخي و منابع ما در خصوص قاجارها در اين خلاصه ميشود كه حكام و سلاطين اين سلسله چقدر ضعيف، ناتوان، زبون، خودخواه، بيفكر، بيقيد نسبت به ملك و مملكت، لاابالي و بيرحم بوده و چگونه مملكت را به بيگانـگان واگذار كردند. اين تصور از دبستان تا دانشـگاه آموزش داده شده و در رسـانههاي گروهي تكرار ميگردد. اينكه اين تصور چقدر با واقعيات سازگار است بسيار جاي بحث دارد. سؤالي كه در اينجا قابل طرح است با توجه به اين صفات و خصوصياتي كه ما براي قاجارها قائل هستيم، چگونه آنان موفق شدند نزديك به يك قرن و نيم حكومت نمايند؟ چگونه ممكن است هفت پادشاه يكي پس از ديگري داراي آن صفات بوده و در عين حال توانسته باشند يك قرن و نيم حكومت نمايند؟ قاجارها در مجموع نه ارتش قواي مسلحه و نيروي انتظامي مرتبي داشتند و نه دستگاه اطلاعاتي كه جلوي بروز مخالفتها را گرفته و مخالفين را نيست و نابود كرده و يا به زندان اندازد. به عبارت ديگر حكومت آنان حداقل در يكصد سال اول آن امري طبيعي، عادي پذيرفته شده بود. با توجه به اينكه قاجارها نه كشورداري ميكردند و نه به فكر عمران و آباداني بودند، نه صفات شخصي خوبي داشتند، نه ارتش و نظميهي مرتبي و نه از يك ماشين اجرايي كارا و اقتصاد توانمند برخوردار بودند، نه محبوبيت سياسي، نه كاريزما و يا حتي وجههي ديني داشتند چگونه توانستند نزديك به يك قرن و اندي حكومت نمايند؟ بحث و بررسي پيرامون اين سؤال در حقيقت كار اين فصل را تشكيل ميدهد. قبل از پرداختن به ريشهيابي علل بقاي قاجارها لازم است بررسي كنيم كه چگونه به قدرت رسيدند. به دنبال مرگ كريم خان زند موج جديدي از پيكارهاي داخلي ميان قبايل به راه افتاد. از ميان ده قبيله و طايفه بزرگ و كوچك مدعي قدرت، سه گروه از همه شانس پيروزي داشتند. گروه اول شاهزادگان و سران طوايف لر در قالب خاندان زند، گروه دوم سلسلهي افشاريه وجريان سوم قاجاريه به سرگروهي آغامحمدخان اولين درخشش آغامحمدخان در رفع اختلافات داخلي ميان طوايف مختلف ايل قاجار بود كه موفق شد ايران را مجدداً يكپارچه نمايد. آغامحمدخان پس از نزديك به 20 سال لشكركشي و تاخت و تاز بيوقفه تاج پادشاهي را در روستايي كوچك به نام تهران 1210 بر سر گذاشت و سلسلهي قاجار بدين ترتيب تولد يافت. و باز نويسنده مطرح ميكند كه چهرهاي كه از آغامحمدخان در تاريخ ما بوجود آمده است چهرهي مردي خونخوار، جاهطلب، حيلهگر، فرومايه، خسيس، خشن، بيرحم و كينهتوز ميباشد و ميگويد در اينكه آغامحمدخان شخصيتي عادي نداشته است كمتر ميتوان ترديد كرد. اما اين سؤال را مطرح ميكند كه آيا به راستي او مظهر همهي اين صفات بوده و به جز اينها خصوصيـات ديگري نداشته است؟ و پاسخ ميدهد كه اگر آغـامحمدخان صرفاً اين صفـات را دارا ميبود بعيد به نظر ميرسد كه وي ميتوانست آنچنان موفقيتهاي عظيم نظامي به دست آورد. در برابر صفات منفي كه براي وي برشمردهاند ترديدي نيست كه مردي كاردان، با لياقت و مدبر بوده؛ چنانچه كه به سرعت ايران را گرفت و به پادشاهي رسيد. مهمترين ويژگي آغامحمدخان نظاميگري او بوده است؛ و به نظر نميرسد مطالب بيشتري بتوان در خصوص حكومت آغامحمدخان اظهار داشت و بيست سال حكومت آغا محمدخان را در يك كلام ميتوان در بيست سال جنگ و لشكركشي بيوقفه خلاصه نمود. به دنبال قتل آغامحمدخان، برادرزادهاش باباخان (فتحعليشاه) كه از سوي آغامحمدخان در زمان حياتش به جانشيني وي انتخاب شده بود به سلطنت رسيد. آغامحمدخان در مجموع يك رييس قبيله بود كه هرگز مانند پادشاه زندگي نكرد. بيشتر دوران فرمانروايي خود را در چادري قبيلهاي در ميان حكام و سران ايلات و عشاير كه فرماندهان سپاهش بودند خلاصه ميشد. اما فتحعليشاه درست نقطهي مقابل آغامحمدخان بود. نخستين اقدامش برچيدن چادر نمدي آغامحمدخان و برپايي قصر باشكوه گلستان بود. اولين و مهمترين نتيجهي تغيير سلطنت، آب شدن تدريجي لشكر و سپاه بزرگي بود كه آغامحمدخان فراهم آورده بود. دومين نتيجه ، پيدايش درباري بزرگ و باشكوه اما بيفايده و مضر بود و باز سؤال ديگري كه نويسنده مطرح ميكند؛ فتحعليشاه ديگر نه آن بنيهي نظامي اغامحمدخان را در اختيار داشت نه از اقتصاد محكمي برخوردار بود، نه از يك بوروكراسي منسجم بهرهمند بود و نه محبوبيتي در ميان مردم داشت، چگونه توانست 40 سال آرام و بيدردسر حكومت نمايد؟ نخست آنكه جامعهاي كه قاجارها در طول قرن 19 بر آن حكومت ميكردند جامعهاي بسيار ساده بود و عامل دوم كه در بقاي قاجارها نقش مهمي داشت از بين رفتن خطر بالقوه قبايل و طوايف ديگر بود. اصليترين سياست يا استراتژي كه قاجارها براي حكمراني خود برگزيدند سياست «تفرقه بينداز و حكومت كن» بود و عنصر چهارمي كه غيرمستقيم به بقاي قاجارها كمك نمود فقدان تلاش جدي در جهت تغيير و اصلاحات بود. به اين دليل كه نيازمند هزينههاي كلان بود كه ميبايد از ناحيه ماليات و بالا رفتن هزينه زندگي تأمين شود كه باعث نارضايتي مردم ميشد و منجربه ناملايمات سياسي و اجتماعي ميشد قاجارها با خودداري از به اجرا گذاردن هرگونه تغيير واصلاح جدي در يكصد سال اول حكومتشان حداقل از اين بابت موفق شدند تعادل سنتي جامعه را حفظ كنند و آخرين عامل كه به تثبيت قاجارها كمك كرد مذهب بود. مذهب نقش دوگانه و متضادي در سرنوشت قاجارها پيدا نمود. در يك مقطع يعني مرحلهي ايجاد و ثبت حاكميت قاجارها، مذهب نقش مثبتي بر عهده داشت اما در مقطع بعدي در مرحلهي پاياني قاجارها، مذهب نه تنها يكي از مؤثرترين عوامل در جهت اضمحلال قاجارها گرديد بلكه شماري از علما در حقيقت رهبري نهضت مشروطه را نيز در دست داشتند. & فصل سوم سنت ومدرنیته : « مذهب و قاجارها » در اين فصل به ارزيابي رابطه قاجارها با مذهب و نقشي كه مذهب در بقاي قاجار داشت ميپردازيم. بررسي رابطهي قاجارها با مذهب داراي پيچيدگيهاي زيادي ميباشد. رابطهي قاجارها با نهاد شريعت يك رابطهي ثابت نبود بلكه مثل بسياري از پديدههاي اجتماعي ديگر در حال تغيير و تحول بود. رابطهي قاجارها با مذهب از چندين عنصر تشكيل ميشد و كلاً رابطهي چندبعدي قاجارها را با مذهب به سه بخش اصلي تقسيم مينماييم. نخست جايگاه كلي حكومت قاجارها در چارچوب باورهاي نظري شيعه در قرن نوزدهم، ثانياً چگونگي نگرش فردي حكام قاجار نسبت به دين و علما و متقابلاً نظر علما نسبت به پادشاهان قاجار، سوماً بررسي اسباب و عللي كه نزديكي و دوري علما و دربار قاجار را از يكديگر به وجود آوردند. نخستين سؤالاتي كه در اين بخش مطرح ميشود: اساساً جايگاه حكومت قاجارها از نظر شيعه و علما چگونه تبيين و تفسير ميشد؟ آيا حكومت قاجارها از نظر تشيع مشروع بود يا نامشروع؟ حق بو يا باطل؟ آيا علما با حكام قاجار همكاري ميكردند يا برعكس؟ براي پاسخ به اين سؤالات نخست نگاهي اجمالي و فشرده به جايگاه حكومت در مذهب شيعه مياندازيم. پس از رحلت پيامبر(ص) بزرگان قريش و صحابه ابوبكر را به عنوان جانشين رسول اكرم(ص) برگزيدند و گروهي از نزديكان پيامبر(ص) با اين تصميم موافق نبودند و حضرت علي(ع) را براي جانشيني شايستهتر ميدانستند. شيعيان نه تنها حضرت علي(ع) را جانشين پيامبر(ص) ميدانستند بلكه اعتقاد داشتند كه خلافت مسلمين در نسلهاي بعدي منحصربه خاندان آن حضرت ميباشد. به تدريج شيعيان به عنوان يك جريان مخالف حاكميت شناخته شدند. مخالفت شيعيان به معناي آن نبود كه در صدر پيكار با حكومت هستند ولي حكومت از نظر آنان به رسميت شناخته نميشد و حكومت از نظر شيعيان زماني مشروعيت داشت كه در رأس آن يكي از امامان معصوم قرار ميگرفت در غير اين صورت حكومت از نظر آنها غاصب بود و در مجموع به رسميت نشناختن حكومت از ناحيهي شيعيان سبب شد كه آنان كمتر درگير مسائل سياسي شوند و اين وضعيت حكومت و سياست از نظر شيعه در دو قرن و نيم اوليهي اسلام يعني تا قبل از عصر غيبت ميباشد. در سال 874م/260هـ زماني كه امام دوازدهم شيعيان ازنظرها ناپديد شد اين شروع دورهاي بود كه در شيعه به نام غيبت صغري معروف است. در طول اين هفتاد سال چهار تن از شيعيان از جانب امام تعيين شدند و رابط امام با طرفدارانش بودند و با مرگ چهارمين نايب در سال 940م/236هـ عصر غيبت كبري براي شيعيان آغاز شد و تا به امروز ادامه دارد. باز سؤالي كه مطرح ميشود اين است كه جايگاه نظري حكومت در شيعه و رابطهي عملي شيعيان با حكومت پس از غيبت امام دوازدهم چگونه شد؟ از نظر شيعه مسألهي غصبي بودن حكومت در عصر غيبت به قوت خود باقي ماند اما كنارهگيري شيعيان از حكومت و فعاليتهاي سياسي بيش از پيش افزايش يافت. در عصر غيبت فكر قيام عليه حكومت و تسخير قدرت رفته رفته در ميان شيعيان كمرنگ گرديد؛ اما غيبت سبب شد تا علما در زندگي اجتماعي و ديني شيعيان نقش مهمتري پيدا نمايند. پس از غيبت نقطهي عطف بعدي در تاريخ تشيع در ايران عبارت است از به قدرت رسيدن سلسلسهي صفوي در ابتداي قرن شانزدهم ميلادي. نقطهي عطفي كه بزرگتريـن تغيير و تحول را در ايـران بعد از اسلام ايجاد كرد. صفويهها در اصل قبايل تـرك نژاد منطقهي آناتولي بوده به نام قزلباش شهرت داشتند. بر خلاف قبايل ديگر اين منطقه قزلباش شيعه محسوب ميشدند. نخستين نتيجهي به قدرت رسيدن قزلباشان در ايران آن بود كه براي نخستين بار از زمان فروپاشي امپراطوري ساساني در ايران نوعي «دولت ملي» بوجود آمد. ايران تا قبل از به قدرت رسيدن آنان جزئي از امپراطوري بزرگ اسلام بود. و دومين تحول آن بود كه شاه اسماعيل، نخستين پادشاه رسمي صفوي به هنگام جلوس به سلطنت طي خطبهاي در مسجد جامع تبريز تشيع را مذهب رسمي كشور اعلام نمود. شاه اسماعيل در حدود ربع قرن قدرت را به دست داشت و در طي اين مدت سياست رواج تشيع را پيگير و بيوقفه دنبال نمود و همچنين شاه طهماسب بر همان سياق كار شيعه نمودن ايرانيان را دنبال كرد. اينكه صفويهها مسألهي مشروعيت حكومت را چگونه حل كردند در مجموع در عصر صفويه يك انديشه سياسي منسجم و روشن كه بتواند مسألهي غصبي بودن حكومت را مرتفع نمايد به وجود نيامد. نسل اوليه حكام و سلاطين صفوي جداي از آنكه به عنوان رئيس قبيله قدرت نظامي-سياسي را در دست داشتند، به دليل جايگاه نيمه خدايي كه پيروانشان براي آنان قائل بودند از زعامت شرعي برخوردار بودند و عامل دوم كه اسباب مشروعيت صفويهها را فراهم كرد برخورداري از يك ميراث تقدس تاريخي بود كه قدرت آن حداقل به دو قرن ميرسيد. در رأس اين ميراث شيخ صفيالدين اردبيلي قرار داشت؛ و عامل سوم هنر شاه اسماعيل بود كه با استفاده از ضعف و بههمريختگي قدرتهاي محلي، توانست نيروي عظيم و بالقوه فرقهاي را بدل به يك جريان سياسي نموده و از طريق آن قدرت را به دست گرفته وحكومت نيرومندي تشكيل ميدهد. مجموعه عوامل فوق سبب شدند تا صفويه حداقل در اوايل حاكميتشان با شكلي به نام غصبي بودن حكومت غيرمعصوم يا فقدان مشروعيت حكومت در عصر غيبت روبرو نباشند. در اينجا اين سؤال قابل طرح ميباشد كه انگيزه شاه اسماعيل مؤسس سلسلسه صفوي در شيعه نمودن مردم و مبارزهي بيامانش با سنيها چه بود؟ دكتر مريم ميراحمدي معتقد است كه شاه اسماعيل در شيعه نمودن ايرانيان بيش از آنچه به خاطر نفس تشيع و علايق مذهبي باشد به منظور هماهنگي و انسجام ميان قزلباش و مطيع ساختن قبايل و دستهجات خودمختار پراكنده در اطراف ايران و بلاخره رويارويي با قبايل رقيب سني كه امپراطوري پهناور عثماني را تشكيل داده بودند و پيكار با تركان و ازبكان صحرانشين سني شمال غربي ايران بيشتر اقدامي سياسي بود. شاه اسماعيل آگاهي از مباحث فقهي، كلامي و آراي تشيع نداشت و علما و مراجع شيعه چنداني در ايران نبود. راه حل شاه اسماعيل عبارت بود از دعوت علماي شيعه از مناطق ديگر. اين پديده بدل به يكي از بزرگترين نقاط عطف سياسي در تاريخ تشيع شد. و اين تحول در كوتاه مدت زمينه ساز مشروعيت بخشي به حاكميت صفويهها شده اما در بلندمدت و براي نخستين بار در عصر غيبت پاي علما به صحنهي سياسي و حكومت باز شد، ليكن با يورش افغانها و فروپاشي سلسله صفويه نفوذ علما به سرعت رو به افول گذاشت و نادر اسباب مهاجرت علما را فراهم كرد. برعكس صفويه، نادر سعي كرد علما را از امور حكومتي و سياست دور سازد. به قدرت رسيدن خاندان زند تأثير چنداني بر اوضاع ديني ايران نداشت. كريم خان چندان ا
نظرات